«جانِ من، لطفا سی دیشو کپی نکنید... اصلش رو از سوپری سر کوچه بگیرید»!
تیکه های قسمت ۲۳:
دانلود تیکه اول: کسانیکه کارشون شهادت دادنه
دانلود تیکه دوم: مدارکش هم موجوده
گاهی وقتا دلم برای مادرمان "حوا" خیلی تنگ می شود!
بعضی وقتها فکر می کنم ما فرزندان نااهل و نمک نشناسی هستیم که گناه شیطان را به گردن مادرمان انداختیم! چون در آن باغ هم خدا بود، هم شیطان، هم آدم و هم حوا و خدا پس از خوردن میوه ممنوعه، شیطان را از شرافت و جایگاه بزرگش پایین آورد و به او لعنت ابدی فرستاد!
ولی خداوند بشر را از رسیدن به آن جایگاه رفیع محروم نکرد بلکه پیش رویش دریچه ای گشود و نقطه ای را به او نشان کرد تا سپری باشد بروی تیرهای شیطان و ریسمانی را به او نمایاند تا با کمک آن خود را به جایگاه اعلی نزد خدا برساند... عقل ... عشق...
نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مکن
ورنه چون بنگری از دایره بیرون باشی
وَقَالُوا لَوْ کُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ مَا کُنَّا فِی أَصْحَابِ السَّعِیرِ -الملک،آیه۱۰
و گویند اگر شنیده[و پذیرفته] بودیم یا تعقل کرده بودیم در[میان]دوزخیان نبودیم
هاجر
به صحرای عطش
کودک را به "عشق" می سپارد
و خود به "سعی" برمی خیزد
برای یافتن...
در جستجوی آب...
عطش
عطش
آب
آب
نزد کودک باز می گردد،
با دستانی خیس، نه از یافتن آب،
که از عرق شرمِ نیافتن...
و بعد
صدای آب،
زمزمه ی زمزم...
جاری شدن آب
نه به سعی،
به عشق،
اما پس از سعی!
احمدی نژاد: آماری که احساس بدبختی میدهد منتشر نشود!
از حضور مردم یاسوج در سفرهای استانی گفته می شود و اینکه این حضور، معادلات سیاسی جهان را برهم می زند چرا که هزاران شبکه و دوربین آن صحنه را در جهان منعکس می کنند ...
و اما اهالی روستای گاودانه کهکیلویه و بویر احمد شاید جزو همان مردم و کودکانی بودند که دوان دوان به دنبال ماشین رییس جمهور می دویدند تا انگشتان نداشته خود را به او نشان دهند و با همان انگشتان ناقص خود اشاره کنند که .... اشاره کنند که شهرام۱ یکی از کودکانی ست که محرومیت را دارد «هجی» می کند تا بتواند حداقل در یکی، در یکی از همان ۱۰۰۰ شبکه ی رسانه ای که رییس جمهور از آن حرف می زند بگوید که ...
من شایسته یک زندگی آبرومندم!
/embed>/embed>>/>/embed>>/>>/>>/>/embed>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>/embed>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>/embed>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>دانلود فیلم
----------------------------------------------------------------
۱) شهرام تازه 11 ساله شده بود که پدرش قول داد اینبار که از دهدشت برگشت یک خودنویس برایش بخرد. وقتی شنید پدر نزدیک است دوان دوان به سمت رودخانه رفت. سوار نیمکت شد، دستش را روی سیم گرفت و آن را به جهت مخالف حرکت نیمکت کشید. همه هوش و حواسش پی خودنویسی بود که در دستان پدر و زیر نور خورشید گرم گاودانه می درخشید. با صدای بلند خوشامد گفت. می خواست هر چه زودتر از رودخانه بگذرد داشت نزدیک می شد که ناگهان چیزی در دل پدر شکست و هری پایین ریخت.
صدای شهرام بود که داد می زد. فریادش خوشامد نبود، از درد بود. از درد انگشتی که لای دندانه های چرخ گرگر مانده بود. از دردِ دردی که دیگر نمی توانست خودنویس را در دست بگیرد.
مدتهاست شهرام خودنویسش را روی تاقچه خانه گذاشته و نگاهش می کند. چون دیگر تکیه گاهی برای نگه داشتنش در دست ندارد و پدر غصه این را می خورد که وقتی شهرام بزرگ شد به نگاه سنگین مردم چه جوابی می دهد.