کودکی بودیم بادبادک به دست. نخاش به دنبال خود میکشیدیم و به هوا میفرستادیمش. هر چه بالاتر میرفت خوشحالیمان بیشتر میشد. دوست داشتیم آن قَدَر بالا برود تا به طاق آسمان برسد؛ ولی همچنان نخاش را محکم چسبیده بودیم و به دنبال خود میکشیدیم. اسیر زمینش کرده بودیم. بند خاکش کرده بودیم.
معصومیت کودکانهمان از بَر اوج رفتنش لذت میبرد و آرزو میکردیم کاش میشد که با او همسفر میشدیم، لیکن پای برهنهمان که خاک زمین را لمس میکرد به یادمان میآورد که ما فرشتگانی بی بالیم. دلمان نمیخواست از بادبادکمان جدا شویم تا شاید او حلقهای باشد که ما را به عرش پیوند میزند. اما بادبادک دلش نمیخواست مانند ما اسیر زمین باشد. هی خودش را بیشتر و بیشتر به بالا میکشید تا بالاخره نخاش پاره میشد؛ رها و آزاد، اوج میگرفت، و دور و دورتر، کم کم نقطهای در دیدگان معصوم ما میشد... و ما با خود میگفتیم: چقدر زیباست اوج گرفتنت! کاش زودتر این میدانستم و رهایت میکردم ... .
آن روزگاران گذشت،
و ما همچنان همان کودکیم
و هنوز بادبادکبازی میکنیم،
با بادبادکی دیگر به دست،
و آن روحمان است که با خود اسیر دنیای خاکیمان کردهایم.
بیایید دوباره به یاد آوریم که
چقدر زیباست رها شدن بادبادک و اوج گرفتنش